پشـــــمک جـــونم

اولین برف زمــستون مـــا

ســـــــــلام بهراد نازم امـــــــروز که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم رفتم دم پنجـــره چون شب قبل کلی دعا کرده بودم برف بباره... دعـــام مستجاب شده بود، بـــــرف میباره، خـــدایا شکرت مــن عاشق برفـــم. شمـــا که بیدار شدی کاپشــن تنت کردم و بردمت رو تراس تا اولـــــــین برف زندگیتو تمـــاشــا کنی... قربونت برم که کلی تعجب کرده بودی و چشات گرد شده بود. بگم از این روزای بهــراد جونم: پســـر گلم دیگه کم کم داره واســه خودش مردی میشه دیگه اون بهراد کوچولویی که همش شیر میخورد و میخوابید و فقط میخندید نیستی، وقتی پوشکتو میخوام عوض کنم فــرار میکنی کلی باهم کشتی میگیریم تا من بتونم پوشکت کــنم ...
23 دی 1389
1